مقدمه:
"هورنت ها قلب ندارن...
منم میکُشم این حس نو پا رو...
میکُشم تا مانع رسیدن به هدفم نشه...
مانع نشه از نابود کردن این خانواده...
من هورنتی ام که به کلونی زنبور های عسل حمله کرده؛ به راحتی میتونه اونا رو از بین ببره..!
سر از تن زنبور های بالغ جدا کنه و لارو های اونها رو به عنوان غذا برای شفیره هاش ببره...
درسته!
من زنبور سرخی ام که نابود میکنم و از بین میبرم هر چیزی که مانعم بشه...
مگه همه نمیدونن که نیش من مثل فرو کردن میخ داغ توی گوشت، اون رو متلاشی میکنه؟
مگه نمیدونن سم نیش من، آدم رو از پا در میاره؟
آره من «ونوسم!»
هورنتی که خانواده «یاوری» رو نابود میکنه!
من کسی هستم که احساساتم رو زیر پام له کردم، تا برسم به چیزی که براش ساخته شدم!
ساخته شدم برای گرفتن انتقام سی ساله...
حس انتقام گرفتن درون من رخنه کرده چون قصه هایی که مادرم شب ها برام تعریف میکرد از اون خانواده بود... لالایی ها... همه چیزِ زندگی ما...
حالا که دست تقدیر باعث شده تا رودرروی هم قرار بگیریم این فرصت رو از دست نمیدم!
من مثل یه هورنت، شجاع و نترسم.
بیرحم و خطرناکم... "
دفترِ خاطراتم رو بستم و به تصویر زنبورِ سرخی که مقابلم، روی در کمد چسبیده شده بود، خیره شدم.
زنبورِ سرخ، جثهٔ زنبور عسل رو به دندون گرفته بود و پرواز میکرد.